آن روزها که نبودی با این روزها که نیستی چه فرقی می کند... دلم می خواست تمام آنچه تو هستی را از گوشه گوشه ذهنم پاک کنم ؛ اما اعتراف می کنم که هنوز تو در فکرم راه می روی ودر مرکز فرمانروایی من که ذهن من است، جولان می دهی...
می ترسم همه انچه تو هستی وهمه آنچه تو بودی ، جز یک توهمی ساده در گوشه گوشه این ذهن پریشان من بوده باشد ...دلم می خواست از تمام زندگی تو را داشتم ،از تمام این خستگی وپریشانی های دور و دراز ،دلم می خواست کنارم بودی، شانه به شانه من ودست در دست من ... می بینی وقتی از تو می نویسم وقتی تو را به وازه می کشم این یعنی تو هنوز در ذهن پریشان من جا داری ...ولی اینجا مرکز فرمانروایی من است ..هروقت دلم بخواهد تو را از خودم حذف می کنم به همین سادگی ؛ هیچ کس هم خبر دار نمی شود ،آخر جز من که کسی از این راز خبر ندارد ..همین است که می گویم شاید تو یک توهم ساده بیش نبوده ای ؛کسی چه می داند ..از آن روزها گذشته است .. دیگر نه من آنم که ساعتها به آن چراغ قرمز پشت آن کوههای بلند زل بزنم و دل مشغولیهای این روزهای خسته مجال فکر کردن را به آینده ای شیرین نمی دهد... دیروز داشتم به این فکر می کردم که تمام دنیای ادمها در ذهنشان خلاصه می شود.. آنها با فکرشان زندگی می کنند.. همه چیزشان جز تفکراتی که از زندگی روزمره شان ریشه می گیرد چیزی نیست.... خیلی دلم می خواست پیشم بودی اما حالا .......
دیگر چه فرقی می کند زمان گذشته است...
دیگر زمان گذشته است....